
به یک جایی از زندگی که رسیدی ..........
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی اونی که زود می رنجه ،
زود میره ، زود هم برمیگرده .
ولی اونی که دیر می رنجه دیر میره ، اما دیگه برنمی گرده ...
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را می بُرد و از میانشان می گذرد
از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی ...
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی بزرگترین مصیبت
برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشد
نه شعور لازم برای خاموش ماندن ...
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم
بلکه ، مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد ...
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده است را
از یاد ببری ، اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد ...
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی توانایی عشق ورزیدن ؛
بزرگترین هنر جهان است ...
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی از درد های کوچک است که آدم می نالد ،
وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی ...
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی اگر بتوانی دیگری را همانطور كه هست بپذیری
و هنوز عاشقش باشی ، عشق تو واقعی است ...
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه
دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته ...
به یک جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی كسی كه دوستت داره ، همه اش نگرانته ،
به همین خاطر بيشتر از اينكه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش ..........
" راستی ؛ مواظب خودت باش "
" ه.م غروب "
:: برچسبها: دِل دَردِ غروب , " ه, م غروب " , مواظب خودت باش , زندگی , می فهمی , جهان , صدای پا , حرکت مردم , تو را می بوسند , در ذهن خود , طناب دار , می بافند , فروغ فرخزاد , ,
