
سلام .....
دل من قد تمام باورم ،
که همه دنیا یه ذره س پیش اون ،
از خودم ، از خود من ،
رنجیده ست .....
و چنان زخم به دل کاری بود ،
که من از ،
مرگ خودم ،
ترسیده ست .....
هر چه خون در تن این عاشق بود ،
آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ چون اشک ،
ز چشمم غلطید .....
همچو این خفته به خاک تن من ،
کس ندیده ست ،
کسی هم نشنید .....
وندرین آیینهء گرداگرد ،
بین تصویرم و من ،
فرقی نیست .....
به من ای خدای عاشقی بگو ،
که در این جنگ و ستیز و نفرت ،
آخرین مانده ،
به هر غربت کیست .....؟
" ه.م غروب "
ادامه اش شاید .............................................
