
سلام .....
یکی بود ، یکی نبود
از بخت بد تو این دیار ،
عاشقی هم مرده بود ...
هوا گرم بود و درخت با خود می گفت : " كاش كسی
از اين حوالی بگذرد تا من خنكای سايه ام را نثارش كنم و
خستگی را از تنش بيرون كنم . كاش پرنده ای ،
چهارپايی ، انسانی ..… " ناگهان در دوردست چشمش
به موجودي افتاد كه آرام آرام به او نزديک می شد .
باورش نمی شد . خيلی وقت بود كسی از آن حوالی
عبور نكرده بود . از خوشحالی نزديك بود بال دربياورد .
با هيجان فرياد زد : " يک انسان ! " و آهسته
ادامه داد : " حتماً در اين آفتاب خيلی خسته شده است .
بايد با سايه ای خنک از او پذيرايی كنم "..…
مرد به درخت رسيد .
با خود گفت : " چه درخت تنومندی ، اين هم از هيزم زمستان ...!!!
بیاییم محبت عزیزانمان را مثله نکنیم .....
نظرات شما عزیزان:
.چنگ.
پاسخ:سلام ..... وقتی دلت رو بهش سپردی از هیچ چیز ، هیچ چیز خوف نمی کنی ه.م غروب
