
سلام .....
مگر نه این همه راه آمدم ،
نشانی خانهء خویش از تو بپرسم ؟
بپرسم : از کدام کوچه به میدان شهر می رسم
به سلام های بی سوال
و کدام کودک مرا
به سمت نخل کهنسالی می برد
که مثل همیشه نخستین شنوندهء
آواز بامدادی نخستین چکاوک بیدار باشم ؟
خودم کاشتمش هستهء رطبی
که نیمروزی تابستانی خوردم
به سایهء سدری که یادگار زندهء نیای سومم بود
و ندیده بودمش که بروید که
و آبش دهد کی .....
اما ،
خودم کاشتمش
این همه راه آمدم ،
نیامده باشم که پیرزنی تاریک
مرا به کوچهء بن بستی اشاره دهد به خانه ای که
در پشتی اش به گورستان قدیمی شهری که
روزگاری دور روستای کودکی من بود یک راست باز شود
و من همیشه
در شخم های تازهء پاییزی
همیشه نخستین شنوندهء
آواز بامدادی نخستین چکاوک بیدار بودم
درنگ کرده بر میلهء بلوری پروازش
آمده بودم از تو نشانی خشت نخستین بپرسم
نه این که بخوانم بر لوحهء فرسودهء گوری که
در روز دوم مهر هزارو سیصد و ده به روایتی دوازده شمسی
ناکام و ناگهانی
این همه راه آمدم که کوچهء قدیمی پایم را پیدا کنم
و کودکی جدا شود از
سمت بی کارهای میدان
به سمت خواهش چشم .....
زنده یاد " منوچهر آتشی "
نظرات شما عزیزان:
