
سلام .....
یکی بود ، یکی نبود
از بخت بد تو این دیار
دیگه عاشقی نبود .....
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند .
فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته .
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و
شعرهایش بوی آسمان گرفت و
فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزهء عشق .....
خدا گفت : دیگر تمام شد .....
دیگر زندگی برای هر دوی شما دشوار خواهد شد .
زیرا شاعری که بوی آسمان به مشامش برسد ،
زمین برایش کوچک می شود و
فرشته ای که مزهء عشق را بچشد ، آسمان برایش تنگ .....!!!
عشق فریاد خموش من و توست
که به اجبار درون دلمان محبوس است .....
نظرات شما عزیزان:

