
سلام .....
امان از چشم و جادوی سیاهش
امان از قامت و روی چو ماهش
تمسخر می کند بر من ، چه چاره ؟
لبم خندان و دل خون ، از مزاحش
زلیخا خسته از هجران و یوسف
کجا دارد خبر از سال و ماهش ... !!!
چو طوفان زد به صحرای وجودم
کنون خاکم که افتادم به راهش
نمی دانم چرا آمد ، چرا رفت ...؟ !!!
بود حق حافظ و ، ایزد پناهش
" آسمون هفتم "
نظرات شما عزیزان:
