
سلام ..... یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ، از بخت بد تو این دیار ! ترس از خدا نبود .....!!!!! زبانش بند آمده بود . دلش می خواست بگوید : چقدر بابت فراموش کردن قرارشان متاسف است . دلش می خواست بگوید : واقعا عمدی در کار نبوده است . دلش می خواست از فراموشی و حواس پرتی خودش گله کند ، اما رویش را نداشت . آخر این اولین باری نبود که دیر سر قرار حاضر می شد . قرار ساعت ۱۲ ظهر بود و حالا شش بعد از ظهر . سرش را از شرم پایین اندخته بود . با خودش می گفت : حق دارد اگر دیگر اسمم را هم نیاورد ! حق دارد اگر گله کند آدم عاشق قرارش را فراموش نمی کند ! همه اینها را می دانست ولی این بار هم به امید بخشش عشقش آمده بود . آمده بود در خانه اش تا از دلش دربیاورد . دستهایش را تا گوش بالا آورد و گفت : الله اکبر ..... بیاییم فراموش نکنیم که خود گفته : بخوانید مرا ، تا اجابت کنم شما را .....
نظرات شما عزیزان:
