
سلام .....
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ،
از بخت بد تو این دیار !
ترس از خدا نبود .....!!!!!
یک روز دروغ به حقیقت گفت : بیا بریم دریا با هم شنا کنیم .
حقیقت ساده هم قبول کرد و با هم رفتن کنار دریا ، تا رسیدن به ساحل
حقیقت لباس هاش رو در آورد که بره توی آب ، دروغ پدرسوخته هم تا دید ،
حقیقت لباسش رو درآورده ، لباس های حقیقت رو پوشید و رفت .....
از اون روز تا حالا حقیقت لخت و عریون و تلخ به نظر میاد و دروغ با
لباس های حقیقت ، مرتب و موجه جلوه می کنه .....
بیاییم فریب ظاهر قشنگ دروغ رو نخوریم .....
و حقیقت لخت و عور رو تنها نذاریم .....
نظرات شما عزیزان:
نمیفهمند دردم را
نمیدانند در این روزگار وحشیه تنها
چه بی باکانه مینالم
حقیت جای دیگر مرد
و من دلمرده مینالم
. . .
خیلی تکاندهدس
