
سلام .....
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ،
از بخت بد تو این دیار !
ترس از خدا نبود .....!!!!!
مردی در چمزاری نشسته بود ، با خود
نجوا كرد : " خدايا با من صحبت كن "
يک چكاوک آواز خواند ، ولی مرد : نشنيد !
پس مرد با صدای بلند گفت : " خدايا با من صحبت كن "
آذرخش در آسمان ، غريد ولی مرد متوجه نشد !
مرد فرياد زد : " خدايا يک معجزه به من نشان بده "
يک تولد و زندگی جدید آغاز شد ، ولی مرد نفهميد !
مرد نااميدانه گريه كرد و
گفت : " خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم "
پس خدا فرشته ای را به هیئت پروانه نزد مرد فرستاد و
او را لمس كرد .....
ولی مرد ، بالهای پروانه را شكست و در حالی كه
خدا را درک نکرده بود ، از آنجا دور شد ...!!!
بیاییم از نو ببینیم ، چمنزار زندگی ما نیست ؟!
به خدا که همهء چیز ها خداییست ،
آنقدر نزدیک است که اگر قابل لمس بود ،
کافی بود فقط دستی دراز کنیم ...
بیاییم نفسی تازه کنیم ، عطر او همه جا پیچیده .....
نظرات شما عزیزان:
