
سلام .....
آقا امروز دل دردمون واقعا درد دله .....!!!
یاد دارم در غروبی سرد سرد ،
می گذشت از کوچهء ما دوره گرد ،
داد میزد ، کهنه قالی میخریم ،
دست دوم ، جنس عالی میخریم ،
کاسه و ظرف سفالی میخریم ،
گر نداری کوزه خالی میخریم .....
اشک در چشمان بابا حلقه بست ،
آخ گفت و ناله زد ، بغضش شکست .....
: اول ماه است و نان در سفره نیست ،
ای خدا شکرت ، ولی این زندگی ست ؟!
از قضا ، آن روز مادر روزه بود .....
بوی نان تازه از همسایه ، هوشش برده بود ،
مادرم بی روسری بیرون دوید ،
گفت : آقا ، سفره خالی میخرید ؟.....
نظرات شما عزیزان:
