
سلام .....
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ،
ترس از خدا نبود .....!!!!!
در خلال يک نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نيروی عظيمی
از دشمن را داشت . فرمانده به پيروزی نيروهايش اطمينان
داشت ولی سربازان دو دل بودند . فرمانده سربازان را جمع کرد ،
سکه ای از جيب خود بيرون آورد ، رو به آنها کرد و گفت: سکه را
بالا میاندازم ، اگر رو بيايد پيروز میشويم و اگر پشت بيايد
شکست میخوريم . بعد سکه را به بالا پرتاب کرد . سربازان
همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد . سکه به
سمت رو افتاده بود . سربازان نيروی فوقالعادهای گرفتند و
با قدرت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند . پس از پايان نبرد ،
معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعاً میخواستيد
سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد ؟
فرمانده با خونسردی گفت : بله و سکه را به او نشان داد .
هر دو طرف سکه رو بود .....!!!!!
نظرات شما عزیزان:
